از میان 30 کتابی که از او چاپ شده میتوانیم به «هر وقت کارم داشتی تلفن کن» نوشتة ریموند کارور، «جنگل کوتولهها» نوشتة ایزابل آلنده و «گارسیا مارکز به زبان تازه» نوشتة ماریانا سولانت اشاره کنیم. او متولد 1339 در شهر ری است.
***
من اولین کار داستانیام در مجله «پیک نوجوان» چاپ شد؛ سال 1354 . داستانی بود به اسم «سیگار خاموش» تصویر کوتاهی از یک معتاد لب جوی آب که در خماری سیگاری در دست داشت و هی به سمت جوی آب شیرجه میرفت و درست در لحظه سقوط به خود میآمد و قد نیم راست میکرد و آب دهان و بینیاش سرازیر میشد. این داستان البته بر مبنای تصویری واقعی نگاشته شده بود. داستان چنان باوری در من پدید آورد که تا به امروز حتی هوس سیگار کشیدن که سهل است، روشنکردن سیگار برای دیگران هم به سرم نزده. البته یک مزیت دیگر هم داشت. در ناحیه برنده جایزه اول شد و بعد در «پیک نوجوان» چاپ شد و حاصل، سفری یک هفتهای بود به اردوی رامسر .
تابستان سالی که وارد دبیرستان شدم با معلمی آشنا شدم که بعداً فهمیدم همسایه دیوار به دیوارمان است. از آن معلمهایی که در داستانها و فیلمها میبینیم. با سبیل، عینک کائوچویی قاب مشکی و کیف سنگین پر از کتاب و دفتر. یک دوچرخه هم داشت که با آن به محل کار خود میرفت. دوچرخهای که بعدها به یک پیکان آلبالوییرنگ تبدیل شد. کشف بعدی من هم این بود که نویسنده است. اصلاً در پوست خود نمیگنجیدم. نمیدانم کجا خوانده بودم که نویسندهها الهه الهام دارند. همهاش دنبال این میگشتم که این الهه الهام را موقع ورود ببینم. نشد و ندیدم. حس میکردم که در درک واقعیت لنگ میزنم. توهمات جزئی برایم عادت میشد. سایهها مرا به فکر میانداخت و میترساند، اما الهه الهام را ندیدم.
دلم میخواست به دانشگاه بروم. آیندهای هم که برای خودم متصور میشدم معلمی بود. نمیتوانستم برای پدرم که کارگر کارخانه چیتسازی بود و با زحمت هزینههای عادی زندگی را تأمین میکرد، توضیح بدهم که من، اولین عضو خانواده که نه، ایل و تبارمان هستم که به دبیرستان راه یافتهام و دوست دارم به دانشگاه بروم و نویسنده هم بشوم. مثل آقای مهیار همسایهمان.
یک روز آقای مهیار را دیدم و با شرم و آقا اجازه، آقا اجازه، سر صحبت را باز کردم. وقتی علاقه مرا دیدند تعدادی کتاب و جزوه به من دادند و نخستین درس که هیچ وقت از یاد نمیبرم. گفتند تا میتوانی بخوان و بنویس.
با راهنمایی ایشان و با کمک دوستان دیگر قدم در راه بیبرگشت گذاشتم. نوشتههای اولیهام را برای آقای مهیار میخواندم و ایشان لطف میکردند و بارها توضیح میدادند تا جا بیفتد. داستانی که به دل ایشان مینشست و لبخند رضایت بر لبشان مینشاند، نتیجهاش تشویق و ترغیب بود. وقتی هم علاقهام را به ترجمه دیدند، کتابی از داستانهای کوتاه میخائیل شولوخف به من دادند تا ترجمه کنم.
من هم داستان «نیکلای کاشهووی» را انتخاب کردم. در دفترچهای نوشتم. بعدها که به آن ترجمه نگاه میکردم، نمیتوانستم جلو خندهام را بگیرم. یک نکته دیگر هم پدرم یادم داد، آقای مهیار تأیید کرد و نویسندگانی که آثارشان را ترجمه کردم و با آنها مکاتبه داشتم بر آن صحه گذاشتند: هر کس دست دراز کند و نفری را که یک پله پایینتر ایستاده کنار خود بکشد جهان برای زندگی بسیار خوب خواهد بود. درسی که فراموش نمیکنم. این کمک و یاری از کودکی که آغاز میشود استحکام زیادی پیدا میکند. من برای کار کودکان اهمیت زیادی قایل هستم. به همین علت هم در نشریاتی که برای کودکان و نوجوانان منتشر میشد و حالا نمیشود و در آنهایی که هنوز هم منتشر میشود، گاه و بیگاه مطلبی نوشتهام و مینویسم.
دوچرخه نشریهای است که سروصدای زیادی ندارد و توانسته به ششصدمین شماره برسد و یادگار فردی است که وقتی بنیاد نشریات همشهری و روزنامه را گذاشت، خطاب به همکاران روزنامه گفت باید کاری کنید که همشهری نهاد شود. من باشم یا نباشم، مهم نیست، مهم این است که نهاد پایدار و تناوری باشد که به حیات خود ادامه دهد.
به همین علت به بیشتر دوستانم توصیه میکنم که در ادبیات کودک و نوجوان سهمی داشته باشند. توصیهای که از خودم در نیاوردهام و نویسندگان بزرگ جهان آن را آزمودهاند. چیمز جویس و گابریل گارسیا مارکز از آن جملهاند. درسی که سعی میکنم به فرزندان خود هم بیاموزم، هرچند بچههای امروز با بچههای دوره ما فرق دارند.
به هر رو برای دوستان خوبم در نشریه دوچرخه آرزوی توفیق دارم.